عشق و هاونگ

عشق ٬ آب٬ هاونگ؛

عشق و هاونگ

عشق ٬ آب٬ هاونگ؛

 

یه آسمون دلم گرفته.

 

اینقدر دلم میخواست یکی بود

 

می گفتم:

 

یه قناری حرف برای گفتن دارم٬

 

تو هم برای شنیدن یه سوسن حوصله داری!؟

 

اما خوب حالا که نیست٬ منم همینجا میشینم برای قناریم از اشکام آب جم میکنم.

غزلک

غزلک شکستنت کار کیه؟

به عزا نشستنت کار کیه؟

غزلک   نبینم   افتادنتو!

بگو پر پر شدنت کار کیه؟

 

غزلک شکستنت کار منو ما که نبود؟

بغض تو، گریه تو، کار غزل ها که نبود؟

غزلک هرچی که هست، بد جوری خوبی واسهِ من

هرچی بود شعرای من، محضِ تماشا که نبود!

 

غزلک گریه نکن ، گریه به چشمات نمیاد!

  

گُلََََکَم بهارِ بی تو مرگِ پاییزی مونه

تنِ تنهاییمو گُل زخمایِ تو میپوشونه

 

اگه تن پس میزنیم ، حرمتِ عشقو نشکنیم!

اگه چاووش نشدیم ، به شبیخون نزنیم

اگه من جفت تو نیست ، ترانه اندازه توست

تو شبایِ بیکسی ، ما همه دنبالِ منیم

 

غزلک ، هر جا برم ترانه یعنی اسم تو

خطِ هر منظره از جنسِ خطوطِ جسم تو

تهِ هر کوچه بن بستِ غزل ، خونه تو

همه کَس  به اسمِ تو ، قصه ما طلسم تو

بدون شرح!!!

 

 

 

اما کی!؟

مرا تو بی سببی نیستی...

 

سلام٬

 

روزگار چنین که میگذشت باز بر من گذشت.

 

در عین جوانی اما کهنه و ژولیده. پیش میروم اما تا کجا نمی دانم شاید هم

 

نمی خواهم که بدانم. دانستنش برای کسی که خیلی وقت نیست دیگر چیزی برای

 

از دست دادن ندارد چه فرق می کند!؟

 

این رفتن برای این نیست که از خودِ خودم خسته شدم!؟

 

بد خلقی٬ بد خلقی٬ و باز هم بد خلقی٬ حتا با خودم!؟

 

دیگر گونه خدایی میبایست  ...

 

توضیح

 

سلام٬

 

و باز امروز سلام.

 

این بار اومدم که توضیحی بدم!

 

عشق و هاونگ

 

بی ربطه٬ نه!؟

 

چند وقتی میشه با این دو کلمه زندگی میکنم٬ اولش فقط واسه این بود که با تمام پارادوکسی

 

که بینشون هست خیلی گوش نوازن و راحت کنار هم نشستن!!!

 

فکرمو مشغول کردند٬ همشیه عشق و هاونگ٬ بعد به این فکر کردم که شاید

 

عشق مثل کوبیدن آب در هاونگه.

 

اما منم یه روزی عاشق بودم شاید همین حالا هم هستم...

شروعی از عشق در هاونگ

 

 

نمی دونم چرا !!!

 

ولی احساس کردم نیاز دارم بنویسم.

 

خیلی بد خلق شدم اینروزا٬ تحمل هیچ چیزی که بر خلاف میلم باشه رو ندارم.

 

اولین جمله همیشه خیلی سخته اما شروع میکنم.

 

روز ۲۰ رمضان بود  ۱۰ مهر٬ هنوز نرفتم دانشگاه٬ شب یه حالت تنهایی و دلتنگی عجیبی داشتم!

 

شب وقتی توی اتاق های یاهو میچرخیدم٬ یه جمله به ذهنم رسید.

 

یه شب داشت از شب قدر یا همون شبی که اسمشو گذاشتن

 

« شب رقم زدن سرنوشت یه سال »

 

میگذشت.

 

به ذهنم رسید:

« لعنت به این شب هایی که همیشه واسه ما تنهایی رقم میزنه!!! »