عشق و هاونگ

عشق ٬ آب٬ هاونگ؛

عشق و هاونگ

عشق ٬ آب٬ هاونگ؛

مرا تو بی سببی نیستی...

 

سلام٬

 

روزگار چنین که میگذشت باز بر من گذشت.

 

در عین جوانی اما کهنه و ژولیده. پیش میروم اما تا کجا نمی دانم شاید هم

 

نمی خواهم که بدانم. دانستنش برای کسی که خیلی وقت نیست دیگر چیزی برای

 

از دست دادن ندارد چه فرق می کند!؟

 

این رفتن برای این نیست که از خودِ خودم خسته شدم!؟

 

بد خلقی٬ بد خلقی٬ و باز هم بد خلقی٬ حتا با خودم!؟

 

دیگر گونه خدایی میبایست  ...

 

توضیح

 

سلام٬

 

و باز امروز سلام.

 

این بار اومدم که توضیحی بدم!

 

عشق و هاونگ

 

بی ربطه٬ نه!؟

 

چند وقتی میشه با این دو کلمه زندگی میکنم٬ اولش فقط واسه این بود که با تمام پارادوکسی

 

که بینشون هست خیلی گوش نوازن و راحت کنار هم نشستن!!!

 

فکرمو مشغول کردند٬ همشیه عشق و هاونگ٬ بعد به این فکر کردم که شاید

 

عشق مثل کوبیدن آب در هاونگه.

 

اما منم یه روزی عاشق بودم شاید همین حالا هم هستم...

شروعی از عشق در هاونگ

 

 

نمی دونم چرا !!!

 

ولی احساس کردم نیاز دارم بنویسم.

 

خیلی بد خلق شدم اینروزا٬ تحمل هیچ چیزی که بر خلاف میلم باشه رو ندارم.

 

اولین جمله همیشه خیلی سخته اما شروع میکنم.

 

روز ۲۰ رمضان بود  ۱۰ مهر٬ هنوز نرفتم دانشگاه٬ شب یه حالت تنهایی و دلتنگی عجیبی داشتم!

 

شب وقتی توی اتاق های یاهو میچرخیدم٬ یه جمله به ذهنم رسید.

 

یه شب داشت از شب قدر یا همون شبی که اسمشو گذاشتن

 

« شب رقم زدن سرنوشت یه سال »

 

میگذشت.

 

به ذهنم رسید:

« لعنت به این شب هایی که همیشه واسه ما تنهایی رقم میزنه!!! »